۱۲۹ عشق میرسد
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مثل کسی که دانش می آموزد ولی آن را بازگو نمی کند، مثل کسی است که گنج می اندوزد ولی از آن خرج نمی کند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
عشق میرسد
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» قسمت پنجم از فصل اول رمان ، بهار

با قدمهای تند از آموزشگاه خارج شدم.

چقدر دلم سکوت میخواست ... و خوشبختانه یاسمین این را درک کرد .. در طول مسیر ، خدا ، خدا میکردم کسی خونه نباشه و خدا رو شکر نبود .  تونستم با خیال راحت به بغضم اجازه بدم بترکه ! دوباره شکسته بودم ... دوباره ! لعنت به من ! مگه به خودم قول نداده بودم ؟ من نباید میرفتم کلاس ! باید فراموشش میکردم ! نه ، باید میرفتم ، و کنار خودش ، فراموشش میکردم ... لعنت به تموم بایدها و نبایدهای زندگی ! که من دوباره وسط این دو گیر افتاده بودم ...

باید تا نیومدن مامان ، خودمو جمع و جور میکردم . با بی حوصلگی دوش گرفتم . زیر دوش مدام به قوی بودن فکر میکردم ! به اینده ای که باید میساختم ... 

از حمام که بیرون اومدم حس بهتری داشتم .. حس سبکی .. 

 

میدونستم یاسمین الان نگران منه ! بهش زنگ زدم 

بر خلاف همیشه ، شلوغ نکرد 

- بهار ؟

- بله ؟

- خوبی ؟ 

- اره عزیزم . بهترم 

- میگم اصلا گور بابای کلاس گذاشتن ! بیا بریم عروسک سازی یا چه میدونم سفره آرایی ای ، کوفتی ... آهان بریم عکاسی ! خوبه ؟

- یاسمین ، حالت خوب نیست . برو دکتر ..

- خب خودت بگو بهار . چه کلاسی بریم ؟

- پیانو ! مگه ثبت نام نکردیم ؟

- آخه ...

- آخه بی آخه .. فعلا باید برم . خداحافظ .

و بهار گفتن یاسمین از وسط ، قطع شد !

***

مانتو خردلیمو که پوشیدم تیپم تکمیل شد ! یه جوری لا چشمها و موهام همخونی داشت ...

با صدای بوق ماشین ، رفتم بیرون . 

- مطمعنی ؟ بهار مطمعنی ؟؟

- آره 

- آخه ندیدی چقدر حالت بد شد دفعه قبل ؟ 

- چون انتظارشو نداشتم یاسمین . حالام جای سوال پیچ کردن من ، گاز بده !

چرا دروغ ؟ حالم خوب نبود ... دلم گرفته بود ... اما باید محکم بودنمو به خودم لااقل ، ثابت میکردم . چقدر فرار ؟؟ تا کی ؟؟ 

باید ثابت میکردم که عشق من ، لیاقتی میخواد که اون نداشت ! نداره ....

بر خلاف قبل ، با وارد شدن به کلاس ، با لبخندو بلند سلام کردم ..

واسه اولین جلسه خوب بود ! جای قبل نشستم و یاسمین با تعجب کنارم نشست ! 

 - فرشته ندیدی عزیزم ؟

- هیولا ندیدم ! 

- بی ادب !

- والا ! مثل این هیولاها ، فوری رنگ عوض میکنی !

- مگه هیولاها رنگ عوض میکنند ؟؟؟؟

- تو که عوض میکنی ! کافیه .. 

توی اوج خنده ی مان ، اون عطر ... دوباره اون عطر لعنتی ، بهمم ریخت ...

قلبم محکم خودشو کوبید به سینم ! دردم گرفت ...

با صدای بلند سلام دادو همزمان به طرف ما نگاه کرد ! اما من سرم درست رو به رو بود و برای دیدنش باید یکم سرمو به سمت چپ میچرخوندم ! که اینکارو نکردم ! 

- باید اول کتاب * beyer رو بخرید . تا بتونید راحت تر ، نت ها و کلیدهای پیانو رو بشناسید ! و شما با بحث تئوری آشنا میشید .. عملی هم که من در خدمتتون هستم . و کتابو برای معرفی بالا گرفت تا همه ببینند .. مجبور شدم برگردم و نگاه کنم .. در جا خشکم زد ! دوباره با چشماش ، قلبمو نشونه گرفته بود ... نفسم بند اومد ! اکسیژنی برای بلعیدن پیدا نمیکردم ... داشتم جون میدادم ... دست و پا میزدم که نفس بکشم ...

یاسمین با آرنج دستش ، محکم کوبید تو پهلوم ... و من از مرگ جستم !!!!

- چته ؟؟ داری با نگات میخوریش ؟

- حواسم نبود

- دیگه باشه !!!

سرمو به علامت تایید تکون دادم . و سعی کردم تا میتونم نفس بکشم ...  

- خب دوستان درسو شروع میکنیم ...

- استاد قبل از شروع میشه یه آهنگ برامون بزنید ؟ 

حتما ! چرا که نه ؟ اما بعد درس .

یه دختر بلوند و شیک اینو ازش خواست ! و من درست از همون لحظه به خودم گفتم از این دختر بدت اومد بهار ؟؟؟ 

امان از جواب لعنتیش !!!

نکته به نکته ی حرفاشو هم نوشتم هم در حافظم ضبط کردم ! باید بهترین شاگرد این کلاس میشدم !!! 

پایان کلاس همه منتظر نواختن استاد !!! شدیم 

مثل دفعه ی قبل پشت به کلاس و رو به پیانو نشست 

عاشق شدم من ... در زندگانی ...

و سرگیجه و حالت تهوع من !!! چرا این آهنگ ؟؟ چرا ؟؟ صدای تشویق بچه ها ..

خط اخم وسط پیشونیش ... بچه ها خداحافظی کردند .. منم بلند شدم تا به سرعت از کلاس خارج شم . که با صداش میخکوب شدم ...

- خانم شریفی ؟؟؟ 

قلبم خشکش زد و من بین زمین و آسمون گیر افتادم ، معلق شدم !

یاسمین با یه ببخشید از کلاس رفت .. و من چقدر دلم میخواست ، نره ! 

درست پشت سرم ایستاد ! لعنتی چرا حرف نمیزد ؟؟

- بی خداحافظی رفتن ، در شان شما نیست !! 

باید جواب دندون شکنی بهش می دادم ! 

گلوم خشک بود اما سعط کردم صدام از ته چاه ، در نیاد ! 

- جناب استاد ، عقل من حکم میکنه ، آدم ، با هر کسی ، سلام و خداحافظی نکنه ! 

و با یه ببخشید از کلاس خارج شدم ... 

چرا میدویدم ؟؟؟

 

 

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » بهار مظاهری ( شنبه 96/7/1 :: ساعت 4:27 عصر )
»» قسمت چهارم از فصل ال رمان ، بهار

- رسیدیم . بپر پایین بهار خانم 

بدون حرفی از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت آموزشگاه . حس بدی داشتم ! حس خفگی ، دلشوره ، اه لعنتی ، این چه حالیه که من دارم ؟ 

- مگه چه حالی داری بهار ؟

-وای یاسمین باز بلند فکر کردم ؟؟ نمیدونم چرا دلشوره دارم ...

- لابد از جمع تازه ؟ آدمای تازه ؟ 

-نه به جز اون ، یاسمین بیا برگردیم !

 

یاسمین به جلو هلم داد و گفت :

- برو تو تا صورتت کبود نشده !!! اااا .. دیوونه ی خل !

پشت سر یاسمین وارد کلاس شدم . آرام سمت نزدیکترین صندلی رفتم .

8 نفر دیگه پسرو دخترم هستند  که با ما میشیم 10 نفر بهار !

حواسم به حرف یاسمین بود اما بیشتر داشتم فکر میکردم اینجا هم تا وارد شدم همه ساکت شدند ! از همون سکوتهایی که من ازش بیزار بودم ! و تا مغز استخوان ادم میسوخت ! 

از شدت فشار ناخن دست راستم تو کف دست چپم پیشونیم چین خورد ... 

یاسمین دستمو کشید و گرفت تو دست خودشو اروم گفت : 

فقط داری بزرگش میکنی ! تو این کلاس به خشگلیه تو کسی هست ؟؟ گیر دادی به یه پا !!! 

هر کی یه عیبی داره ! ناشکر خانم !!! 

یه عطر وارد کلاس شد ! یه مرد ... صدای یاسمین قطع شد ! شایدم من نمی شنیدم ... پاهام میلرزید ؟ یا من داشتم میلرزیدم ؟ دستمو محکم گذاشتم روی زانوم . یه عرق سرد از پشت گردنم سر خورد تا روی کمرم ! 

یه چیزی مثل بغض ، دستو محکم گذاشت روی گلوم و شروع کرد فشار دادن . چرا خفه نمیشدم ؟ چشمامو محکم گذاشتم رو هم و یه نفس عمیق کشیدم . انا نصف نفسم شد یه آه بلند ! که یاسمین شنید و دستمو محکم گرفت توی دستش . زیر گوشم گفت : - میخوای بریم ؟

نباید میرفتم . باید تمامش میکردم . باید  !! شاید هم باید می رفتم ...

فرار میکردم ... باید با همین پاهای نصفه نیمه می دویدم و دور میشدم ... باید ! نباید ! دستمو از دست یاسمین کشیدم بیرون . 

پاهامو محکم گذاشتم زمین . و سرمو صاف و مستقیم گرفتم سمتش .. سمت استادی که نمیدونم چرا ؟ نه من ، نه یاسمین ، اصلا نپرسیده بودیم کی قراره استاد پیانوی ما باشه ؟ !!!! چشم دوختم به کفشای چرمش که مثل همیشه برق می د و خط اتوی شلواری که مثل همیشه با وسواس خاصی اتو شده بود و پیراهن ابی مردانه ای که پر بود از بوی عطر تلخی که من 3 سال از اون فراری بودم . مطمعنم همه با دیدن ته ریشش ، مثل من فکر میکردن ، که چقدر به پوست سبزه ش و چشمای مشکیش ، میاد... 

تیله های سیاه ، داخل اون همه مژه ی بلند و پر ، خیره شده به من ! به من ؟ 

بهار ؟ بهارش .... دستمو بردم سمت گلوم و سعی کردم اروم مشت بغض رو از دور گلوم باز کنم ...اما همینکه چشمامو بستم ، گونم خیس شد .... قلبم داشت میلرزید ... مثل ادمی که سردش باشه یا ترسیده باشه .... 

صداش که به گوشم خورد ، قلبم مثل دیوونه ها خودشو میکوبید به سینم ... 

- عزیزان امیدوارم بتونیم کنار هم ساعات موفق و خوبی رو داشته باشیم ... امروز فقط هدفمون آشنایی با همدیگه و گفتن شیوه ی تدریسه . به امید خدا از چهارشنبه کلاس شروع میشه ...

دیگه نمیشنیدم . کر شده بودم . میخواستم کر باشم ...

- برید به امید خدا !

نشست جلوی پیانو و با زدن ای الهه ی ناز همه رو بدرقه کرد ...

هیشکی از جاش بلند نشد . همه محو آهنگ بودند و من محو یک خاطره ی قدیمی ...

همه ی قدرتمو ریختم توی پام و بدون خداحافظی یا نگاهی یا حتی اجازه ای ... خارج شدم ...  



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » بهار مظاهری ( پنج شنبه 96/6/30 :: ساعت 5:9 عصر )
»» قسمت سوم از فصل اول رمان : بهار

گوشه ی چشممو باز کردم اما نور خورشید باعث شد زود ببندمش. دوباره گوشه چشممو باز کردم و از لابه لای انگشتانم با نور بازی کردم . تفریح همیشگی من . با دیرینگ دیرینگ ساعت غلت زدم 

... باید آماده میشدم .

به خودم که در ایینه نگاه کردم مرتب بودم و شیک . مانتو سفید خیلی به من می آمد و گیره ی سر کوچکی که همیشه گوشه ی موهایم بود . 

- زنگ زدی آژانس ؟

- آره مامان 

- پس بدو کفشاتو بپوش تا نرسیده !

باز هم افکار در هم و بر هم من ! باز هم نگرانی همیشگی موقع ورود به یک مکان جدید ! روبه رو شدن با افراد جدید ! خوبیش این بود که یاسمین اینبار همراهم بود و با هم میخواستیم ثبت نام کنیم . به اصرار یاسمین برای یاد گرفتن پیانو اقدام میکردیم ، که به قول خودش مونگول نمونیم !!

وقتی رسیدم یاسمین جلوی آموزشگاه منتظرم بود .

- بهار خانم ، خانم خانما ، زیر پام علف سبز شده ببین ! 

- سلام توی خنده ام گم شد ..

موشکافانه نگاهم کرد و پرسید :

- خبریه ؟ این تیپ ؟ این مانتو ؟ 

بی تفاوت جلوتر راه افتادم و گفتم : 

- نه ! بهتره بدونی اون خاطره ها نه تنها تموم شده ! بلکه مرده ! 

فقط صدای متفکر اوهوم گفتنش رو شنیدم و صدای تق تق کفشش که پیچید تو راهرو ی آموزشگاه خلوت .

وارد اتاق ثبت نام شدیم ، خانم باربی و خشگلی پشت میز داشت با کیبوردش انگار کشتی میگرفت !

با یه سلام بلند وارد شدیم . روشو برگردوند سمت ما و با لبخند جواب داد .

روی کاناپه ی چرم بزرگ و نرم که برای مراجعین بود نشستیم و اتاقو خوب نگاه کردم ، کف پارکت شده بود ، یه تابلو فرش با طرح یه زن با موهای بلند و مجعد با یه پیرهن قرمز که پشت به بیننده نشسته بود و انگشتاش داشت پیانوی بزرگ و با شکوهی رو لمس میکرد ، به دیوار درست روبه روی کاناپه ، زده شده بود .

یاسمین داشت با اون خانم باربی صحبت میکرد ...

- خانما اولین دوره ، یه دوره ی 4 ماه هست و 2 روز توی هفته !

بعد ثبت نام ، با نگاه دیگه ای به تابلو از اونجا بیرون اومدیم .

- بهار ، من مهمونتم امروز ها ! 

- غلط کردی ! هر روز ، هر روز ! چه خبره ؟ 

- بیخود ، بیخود ! واسه من اینجوری ژست نگیرها ! میخوای تو برو یه گشت بزن ، من ، تا تو برسی ، ناهارمو خوردم و رفتم !!

با آرنجم محکم زدم به پهلوش و پر رو گفتنم تو قهقه مون گم شد ...

***

سلام بر بهترین مادر دنیا 

- سلام دخترم ، صبحت بخیر ، یاسمین گفت زود حاضر شی میاد دنبالت .

نمیدونم چرا دوست نداشتم برم ! نمیدونم چرا یهو همه ی انرژیمو از دست داده بودم . 

از توی کمد مانتو طوسی ساتنمو با روسری سفید طوسی ستش برداشتم . چرا این ؟؟

خواستم برش گردونم اما در کمد و بستم !!  

با یه خداحافظی سریع از مامان در خونه رو باز کردم و با یاسمین فیس تو فیس شدیم ! 

- سلام به روی ماهت !! به به ! چه عجب یه بار علف زیر پامون سبز نشد !!

با علیک سلامی رفتم سمت ماشین که با صدای جیغش میخکوب شدم سر جام ! 

- مثل ماه شدی !!!! چرا به من نگفتی تیپ بزنم ؟؟؟  چه خبره ؟ هان ؟ 

- عزیزم باید یه فرقی بین یه خانم و یه مونگول باشه ! بدو بریم .

- یه مونگولی نشونت بدم ! فقط کمربندتو ببند !!!

موسیقی پخش شد توی ماشین ، توی سرم ، توی جانم ...

عاشق شدم من 

در زندگانی 

بر جان زد آتش 

عشق نهانی 

جانم از این عشق 

بر لب رسیده 

اشک نیازم

بر رخ چکیده 

یکسو غم او 

یکسو دل من 

در تار مویی 

در این میانه 

دل میکشاند 

ما را بسویی

زین عشق سوزان 

بی عقل و هوشم 

میسوزم از عشق 

اما ... خموشم ...

ای گرمیه جان 

هر جا که بودی 

بی ما نبودی 

هر جا که رفتی 

من با تو بودم 

تنها نبودی ...

سرمو گرفتم سمت شیشه تا یاسمین اشکمو نبینه 

دستمو بردم سمت گردنم ، و لمسش کردم ! گردنی قلبی که 3 سال توی گردنم منو اسیر کرده بود ....

دلم چرا شور میزد ؟؟!!!

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » بهار مظاهری ( پنج شنبه 96/6/30 :: ساعت 1:32 عصر )
»» قسمت دوم از فصل اول رمان ، بهار

ظرف آخرم آب کشیدم و گذاشتم توی آبچگان . لیوان چاییمو برداشتم مستقیم رفتم سراغ کمد اتاقم . باید لباسمو انتخاب میکردم . پیراهن ماکسی دکلته ی شیری رنگی که روی سینش همه با مروارید و منجوق کار شده بود که بهزاد برام از ترکیه آورده بود رو انتخاب کردم و کفش پاشنه سه سانتی ورنی قرمزمو با کیف دستی ستش کنار گذاشتم و همینجور که چاییمو میخوردم تصمیم گرفتم آرایشم فقط منتهی بشه به پنکک و ریمل و رژ . هیچوقت اهل لاک و خط چشم و سایه نبودم . 

موهامو اتو کشیدم و ریختم روی شانه های لختم . به خودم در آیینه نگاه کردم .‌ابروهای کوتاه پهن ، بینی قلمی ، لبهای قلوه ای ، چشمای میشی ، موهای خرمایی ، منو زیبا نشون میداد اما ، این پاهای لعنتی ! 

دوباره بغض کردم . سریع به خودم توپیدم ! زهر مار ، داری میری عزا یا عروسی ؟ مگه دفعه اولته ؟ دیگه باید به این پاهات عادت کرده باشی . انگشت اشارمو به نشون تهدید توی ایینه به خودم بالا بردم و گفتم : وای بحالت اگه آرایشتو خراب کنی با گریه !

کفشامو پام کردم و مانتو کتی سفید و کشیدم روی لباسم و شال قرمزمو انداختم روی سرم . به ساعتم نگاه کردم و رفتم بیرون .

***

از بین یه عالمه درخت و گل و لامپهای حبابی بزرگ رنگی خشگل رد شدیم بوی اسپند و گل مریم قاطی شده بود و حسابی آدمو سر کیف می آورد . از راهرو که رد شدیم با وارد شدن به سالن مسخ شدم . سالن بزرگی که سراسر آیینه کاری شده بود و کنار لوسترهای بزرگ و سلطنتی هالوژنهای بزرگ و کوچک رنگی فضا رو شگفت انگیز کرده بود ‌. میزی دور از فیلمبردار انتخاب کردیم . میزها همه با گل مریم تزیین شده بود . و من که عاشق گل مریم بودم .... به یاسمین نگاه کردم که داشت مانتوشو در می آورد ، لباس رومی قرمز آتشیش تا روی زانو ، کفشای پاشنه 10 سانتیه مشکی ورنی، موهای لوله لوله ی مشکی روی شونه های برنزش ، پاهای خوش تراشش ، با رژ پر قرمز پر رنگش ، حسابی جذابش کرده بود . نگاهم که سنگین شد پرسید :

خشگل ندیدی ؟

 دماغمو چین دادمو به همین اکتفا کردم . دیجی با ورود عروس و داماد شروع کرد و همزمان با رقص نور همه ریختند جایگاه رقص و باز غصه ی لعنتی من شروع شد !!!

سرتاسر جشن یاسمین سعی کرد با لودگی و مسخره بازی منو از اون حال و هوا بیاره بیرون اما هیچکس نمیفهمید من چرا دوست ندارم عروسی بیام ، جاهای شلوغ بیام ..

مگه جای من بودند که نگاه ها و ترحم ها اذیتشون کنه و خجالت بکشند ! 

لحظه ی خداحافظی نگاه زهره ( عروس ) همکلاسی تمام دوران تحصیلیم ، و مادرش ، مهر تاییدی بود به باورهام که اگه من مشکل دارم ، پس هیچ جا نباید برم ... چقدر تلخ بود قدم به قدم دور شدن از اون سالن کذایی که دیگه بنظرم ، اصلا شگفت انگیز نبود ....

نگاه ها داشت منو میخورد و من زخمیتر از قبل ، با ماسک همیشگی از جلوی پدرو مادرم رد شدم و سریع به اتاقم پناه بردم ....

 




نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » بهار مظاهری ( چهارشنبه 96/6/29 :: ساعت 4:20 عصر )
»» قسمت اول از فصل اول رمان بهار

-تو ناشکری بهار خیلی ناشکری 

-اه ول کن دیگه یاسمین ! تو چه میدونی با این شرایط زندگی کردن چقدر سخته . اصلا بیا بحثو تموم کن لطفا !

یاسمین پرید رو تخت و با چشمانی که تا اخر باز کرده بود گفت : تموم شد !

- چی تموم شد ؟

- بحث دیگه !! و با صدای کشداری خندید ...

حوصله نداشتم ، بغض داشتم ، دلتنگی داشتم و دوست نداشتم یاسمین امروز اینجا باشه اما طبق معمول ، من حق تنهایی نداشتم و نباید غصه میخوردم ! چرا ؟ چون مامان غصه میخورد ! فشارش میرفت بالا ! و شاید خدایی نکرده ، بلایی سرش می اومد ...

این حرف همه بود و من بیچاره ، همیشه ، باید ! بازیگر می ماندم !! صورتم خسته بود از داشتن این ماسک لعنتیه خنده ! وای که امروز ، چقدر دلم گریه میخواست ...

- اوهوی ، بهار خانم ! میای دیگه ؟ مگه نه ؟ 

اصلا حوصله نداشتم اما ، باید میرفتم ! باید !!!!

- حالا کی هست ؟

یاسمین یه بوس ناگهانی به گونه ام زد و گفت : آخر هفته .

- زهر مارو آخر هفته ! بگو پس فردا دیگه ! باشه . حالا پاشو برو خونتون .  میبینی که حالم خوبه . میخوام یکم اتاقمو مرتب کنم .

 

- برو بابا . فکر کردی بی دعوت اومدم ؟ من ناهار اینجا دعوتم خانم خشگله و غش غش خندید .  

چقدر بهش غبطه میخوردم . چقدر دوست داشتم جای اون بودم ...

***

نسیم خنک که به پوستم خورد پتو رو بیشتر ، رو خودم کشیدم . یکم سرد بود اما ، آدم کیف میکرد . کاش قرار نبود جایی برم و تا دلم میخواست میخوابیدم .  چشمهامو بیشتر بهم فشردم و سعی کردم بی توجه باشم به صدای مامان که مثل یک ضبط صوت  ، که انگار ،  زده باشندش روی تکرار  ، منو صدا میزد  ... بهار ! بهار ! بهاااااررر !!!

بلند شدم و بی حوصله بسمت آشپزخانه رفتم 

- سلام مامان 

مادرم نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت : دختر مگه تو خرسی ؟ چرا انقدر میخوابی ؟ خودت خسته نمیشی ؟ 

بدون اینکه جواب بدم نشستم پشت میز چوب گردوی 8 نفره آشپزخانه ی تقریبا بزرگمان ، البته تقریبا که نه ، واقعا بزرگ که 50 نفرم داخلش جا میشه و تمیز کردنش پدر آدمو در میاره ! 

چایی مو هورت کشیدم و با گفتن مرسی مامان ، که داشت ماکارانی آبکش میکرد بدو بدو رفتم حمام . به قول مامان ، گربه شور کردم . حوله تن پوشی که همیشه مامان آویز میکرد پشت در ، رو تن کردم و رفتم سمت اتاقم . هیچوقت ! عادت نداشتم از قبل لباسهامو آماده بزارم . لباس راحتی پوشیدم و موهای خیسمو با یه کلیپس بیچاره ، جمع کردم بالای سرم .

موبایلمو از زیر بالشتم که همیشه عادت داشتم بزارم ، کشیدم بیرون و کال رو زدم در جواب 4 تا میس کال یاسمین . انگار که منتظر بود با بوق اول صدای جیغش بلند شد 

برای عصر با هم هماهنگ کردیم .

بعد خودمو انداختم روی تخت ! چقدر خوابم می اومد ...

 

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » بهار مظاهری ( چهارشنبه 96/6/29 :: ساعت 3:20 عصر )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

قسمت پنجم از فصل اول رمان ، بهار
قسمت چهارم از فصل ال رمان ، بهار
قسمت سوم از فصل اول رمان : بهار
قسمت دوم از فصل اول رمان ، بهار
قسمت اول از فصل اول رمان بهار
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 1
>> بازدید دیروز: 0
>> مجموع بازدیدها: 9292
» درباره من

عشق میرسد
بهار مظاهری
انتشار رمانی که جهانی میشود 💖💖💖

» فهرست موضوعی یادداشت ها
بهار[2] . عشق[2] . قلب . لمس . ماشین . یاسمین . جیغ . چایی . خواب . دلشوره . رمان . آشپزخانه . اشک .
» آرشیو مطالب
شهریور 96

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان

» صفحات اختصاصی

» وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
» طراح قالب